|
دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:, :: 18:41 :: نويسنده : نگین
قصه از اونجا شروع شد که….خیلی عصبانی بود گفت:اگه دوسم داری ثابت کن گفتم چه جوری؟ تیغو برداشت و گفت رگ تو بزن، گفتم مرگ و زندگی دست خداست. گفت پس دوسم نداری،تیغو برداشتمو رگم زدم وقتی داشتم آروم تو آغوش گرمش جون میدادم آروم تو گوشم گفت:اگه دوسم داشتی تنهام نمیزاشتی! نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |